« هوالرئوف »
گرچه هنوز هم
ذهنم آغشته است
به ضرباهنگ های کودکانه ی شاد
تو از راه می رسی اما
سرزده و بی باک
و پابرهنه ، می دوی
میان هجاهای شعرم...
میان همین حرف های ساده ی معمولی...
می ایستی
درست پشت سرم
وقتی روبروی آینه می ایستم
و در نگاهم
ته نشین می شوی
من
تصویرم را
از آینه پس می گیرم
و باران
چشم های سرگردانم را
از بلا تکلیفی می رهاند...
هر روز
با غروب تبانی می کنی
که تاریکی را
به رخ خورشید بکشد...
می دانم
که از تو گریزی نیست
و آمدنت محتوم است...
اما
این یک خواهش نیست
هشدار است ؛
مبادا ای غم
که دلم را
جز به غمش
مبتلا کنی...
_________
هی...نوشت 1: دلم را جز به غمش مبتلا نکنی..
هی...نوشت2:ختم مجربی ست یاد مدام او...
هی...نوشت3: خدایاااا !...